این بحث تلخیص و گزیدهای از رهنمودهای نظری دکتر تنهایی در شرح مبانی، و اصول و مفاهیمِ جامعه شناسیِ معرفتِ علمِ جامعه شناسی است. با این امید که کلیدی راه گشا برای فهم بهتر مفاهیم برای دانشجویان و علاقهمندان و محققین حوزهی نظری جامعهشناسی باشد. [۱]تحلیل دیالکتیکی در اغلب نظریههای ایستایی شناختی و پویایی شناختی جامعه شناسان، در شرح حرکت و رشد عناصر ساختی به چشم میخورد. به این نحو جامعهشناسان زمانی که خواستهاند حرکت، تغییر، گذار، تحول و هرگونه پویایی اجتماعی را بفهمند یا تبیین کنند، ناگزیر از شناخت واقعیت دیالکتیکی جامعه بودهاند(چه نام این واقعیت را واقعیت دیالکتیکی بگذارند، چه نگذارند). به اعتقاد بودن و بوریکو، سوء استفادهی سیاسی یا گرایشات مکتبی از مفهوم دیالکتیک موجب اجتناب برخی جامعهشناسان از کابرد آشکار این اصطلاح شده است. اگر چه علی رغم این پرهیز، هرگز نتوانستهاند کاربست مفهوم دیالکتیک را در فرایند تحلیل و تبیین یکسره رها کنند. لذا این گروه از جامعهشناسان تنها از بکار بردن اصطلاح دیالکتیک پرهیز کردند، نه از “فکر اصلی دیالکتیک”.
اگرچه در جامعهشناسی مرسوم چنین پنداشته میشود که مفهوم دیالکتیک، یک مفهوم مکتبی بوده و همه جامعهشناسان به تحلیل دیالکتیکی و تضاد باور ندارند، اما به اعتقاد بسیاری از شارحان، اغلب جامعهشناسان بزرگ، فارغ از گرایشات مکتبیشان (اعم از تضادگرا و انسجام گرا)، به ضرورت استفاده از تحلیل دیالکتیکی تأکید داشتهاند:
بلومر، در تحلیل خصیصهی سوم از کنش پیوسته، هر مطالعهی جامعهشناختی فاقد رویکرد تحلیل دیالکتیکی را بدون روایی لازم میداند.
مارکس، در شرح تقابل نیروهای تولید و روابط تولید، بر اصل تحلیل دیالکتیکی تأکید میکند.
وبر، شرح تقابل میان روح سرمایهداری و اخلاق پروتستانی را بدون کاربرد مفهوم دیالکتیک، بر اساس اصل دیالکتیکی تبیین میکند.
دورکهیم، در شرح ساخت تقسیم اجتماعی کار، از تقابل خلقیات و تعداد افراد و خصلتهای نقش سخن میگوید.
آرون، گسترش جامعهی مدرن را با سه نوع تحلیل دیالکتیکی شرح می دهد: دیالکتیک برابری، دیالکتیک جهانیگری و تناقض اجتماعی شده.
گورویچ، بیش از همگان مطالعهی جامعه را بدون فهم و تحلیل دیالکتیکی غیر ممکن دانسته، و بر تبیین و تحلیلهای چند اسلوبی دیالکتیکی از واقعیت تام اجتماعی تأکید میورزد.
هر چند همه اندیشمندان اجتماعی به یک معنا و شیوه از دیالکتیک بهره نجستهاند، ولی بر اساس اسلوب شناسی دیالکتیکی هریک از آنان در استفاده از نوعی از اسلوبهای دیالکتیکی گامهای موثری برداشتهاند. در این جا ضمن توجه به این نکته که بین مفاهیم تضاد و تناقض و دیالکتیک تفاوتهای اساسی وجود دارد، مفهوم و اصطلاح تضاد نیز همچون دیالکتیک در جامعه شناسی مرسوم، غالباً به معنای مکتبی آن مورد توجه بوده و کمتر با رویکرد تحلیلی و فرا مکتبی به این مفهوم پرداخته شده است. شرح بسیار مهم کالینز که استعمال مفهوم تحلیلی تضاد را در نظریههای جامعهشناسی و در میان جامعهشناسان متعلق به حوزههای مکتبی گوناگون مطرح میکند، قابل تأمل است:
“از سودمندترین سنتهای نظریهی تبیینی سنت نظری تضاد است، از ماکیاولی و هابس گرفته تا مارکس و وبر. اگر ما ترین طرح علیتشناسی آنها را از اصول فلسفی و مکتبی آنها جدا کنیم میتوانیم به نتایج زیر برسیم.
شرح کالینز در نقل قول فوق حاکی از چند نکتهی حساس در فهم نظریه است که نباید از آن به تندی گذشت.نخست آن که سنت یا چاچوب نظری تضاد نیز همانند سنت کارکردی قابلیت تحلیل متناسب با نظریههای گوناگون را داراست. دوم این که همانند مرتن بر آن است که ساخت نظریه به ناگزیر، بر اساس مناطق معرفتی[۲]، از دو قلمرو تحلیلی یا تبیینی و فلسفی یا مکتبی بنا شده است. سوم آن که شرط فهم و دیدن مفهوم تحلیلی تضاد، با قید یک اگرمهم، در گرو تفکیک این مفاهیم و اصول فلسفی یا مکتبی از مفاهیم یا اصول تحلیلی و تبیینی است. سپس این گونه ادامه میدهد:
“ماکیاول و هابس به اساسیترین واقعیت دربارهی جامعهی بشری اشاره کردند(در این نظریه) رفتار بشر در بند منافع خودگرایانه- و نه در دنیایی از تهدید و خشونت- تعریف میشود: نظم اجتماعی بر اساس فشار و اجباری سازمانیافنه بنا شده است، … مارکس … نظریهی تکامل اقتصادی که چرخهای نظام اجتماعی(جامعه) را به سوی آیندهی سیاسی مطلوبی هدایت میکند بر آن افزود … و وبر … با تبدیل وضع طبقاتی به پایگاهی و … طرح مسئلهی مشروعیت، مسئلهی اصلی نظریهی سلطه را … با همین نگرش توصیف نمود… .”
در این جا کالینز به چند نکتهی دیگر توجه کرده است. نخست آن که نظریهی تضاد توسط مارکس آفریده نشد، بلکه به تعبیر وی در نظریهی ماکیاول یا هابس نیز حضوری چشمگیر داشت…. دوم آن که تضاد میان فرد و جامعه در نظریه ماکیاول و هابس، که بعد نیز در نظریهی دورکهیم حضوری تازه پیدا میکند، تنها گونهای از قرائت از تضاد به معنای مکتبی کردن معنای تحلیلی تضاد است. سوم این که تنها این قرائت از تضاد است که نظریهی مارکس را از نظریههای پیشینیان وی متفاوت میسازد، یعنی طرح تضاد طبقاتی که به نظر کالینز، مارکس بر نظریهی تضاد افزود، و سر انجام نکتهی چهارم این که وبر هم قرائتی تازه بر نظریهی تضاد میافزاید: تضاد پایگاهی در شرح نظریهی سلطه. نگاه کنید به ادامهی شرح کالینز:
“این جا وبر به بصیرتی مشابه با کسانی مثل دورکهیم، فروید و نیچه میرسد، این که نه تنها انسان حیوانی است با خواستهای عاطفی قوی و با آمادگی کامل، بلکه گونههایی از کنش متقابل اجتماعی (در زندگانی آدمی) طراحی شدهاند تا عواطفی را برای به وجود آوردن عقاید و آداب محافظ این تمایلات رشد دهند … تحلیل دورکهیم از آداب در این نمونه میتواند نشان دهد که چگونه (در آدمی) مکانیزمهایی درست میشوند که بندهای عاطفی را ایجاد میکنند … دورکهیم وگافمن به نظر میآید که دانش و آگاهی ما را از مکانیزمهای ایجاد (بندها و ) محصولات عاطفی گسترش دهند، ولی در چاچوب نظریهی تضاد وبر تأکیدی مهم در نظریهی او باقی میماند. ایجاد همبستگی عاطفی تولید تضاد نمیکند، ولی از ابزار مهمی است که در تضاد از آن استفاده میشود. مناسک عاطفی میتواند برای ایجاد تسلط در یک گروه یاسازمان استفاده شود، آنها به مانند چرخهایی هستند که بوسیلهی آن هواداران برای مبارزه در برابر دیگر گروهها متشکل میشوند، آنها میتوانند سلسله مراتبی از منزلت پایگاهی را تحمیل کنند که در آن برخی گروهها بر دیگر گروهها با طرح یک هدف آرمانی مسلط میشوند تا آنها را تحت شرایط پایینتری قرار دهند. نظریهی جامعهشناسی دینی وبر تمام این وجوه تسلط را از طریق تحت کنترل در آوردن همبستگی عاطفی در خود حمل میکند”
کالینز در این قسمت از شرح خود نیز به چند نکتهی حساس اشاره میکند. نخست آن که وبر،دورکهیم، فروید و نیچه نیز از مفهوم تحلیلی تضاد استفاده کردهاند. دوم این که مفهوم آداب یا مناسک، قانون یا عرف یا ایدئولوژی همه بندهایی عاطفی هستند که در تحلیل، کنترل یا مدیریت تضاد کاربست دارند. سوم آن که کاربری تضاد در نظریهی دورکهیم انسجامگرا یا گافمن کنش متقابلگرای نمادی، اگر چه از گونهی کاربری تحلیلی مفهوم تضاد است، اما بیشتر از رویکرد وبری الهام میگیرد تا از نظریهی تضاد مارکس. چهارم آن که تفاوت تحلیل تضادی در نظریهی مارکسی و وبری، در تفاوت نقش تولید حرکت تضاد در نظریهی مارکس و نقش تبیین تقابل تضاد مبتنی بر تحمییل سلطهی سلسله مراتب اقتدار در نظریهی وبر است، و به تعبیری کاربست مفهوم تحلیلی وبری را کارآتر از همین کاربست در نظریهی مارکس میداند، همان گونه که به نظر ما نیز کاربست مفهوم تحلیلی نظم در نظریهی مارکس کارآتر از همین کاربست در نظریهی دورکهیم است.[۳]
کالینز معتقد است با چنین تحلیلی از نظریهی وبر، به ویژه با طرح مفاهیم کاست، قومیت، دولت فئودالی، گروههای فرهنگی و دینی که همه نشانههایی از گوهر قشربندی اجتماعی هستند، میتوان با کاربست اصول مربوط در نظریهی مارکس، دورکهیم و گافمن به طرح تازهتری از نظریهی قشربندی رسید.
پس هرگاه بنابر توصیهبی باتامو، بلومر، کالینز و مرتن، به واقعیت اجتناب ناپذیر وجود مفاهیم مکتبی یا ایدئولوژیک در کلام مرتن یا مفاهیم فلسفی در کلام کالینز و یا قوالب نظری در کلام بلومر در کنار و همراه با مفاهیم تحلیلی یا علی پی ببریم، و کوشش کنیم این سویگیریهای مکتبی، فلسفی، ایدئولوژیک یا نظری را از مفاهیم تحلیلی یا علّی جدا کنیم و سپس تنها به اسلوبهای تحلیلی یا به کلام کالینز به قوالب علّی توجه کنیم، و همچنین به پیدایش یا بقای مکانیزم یا سازوکارهای پدید آورنده یا برانگیزانندهی رفتار آدمی نگاهی دوباره بیفکنیم، پسانگاه وجود مفاهیم تحلیلی نظم، ساخت و کارکرد به همان میزان در همهی نظریهها بدیهی جلوه میکنند که مفاهیم تحلیلیِ دیالکتیک و تضاد. تمایز میان این دو دسته از مفاهیم مکتبی و تحلیلی در کار بودن و بوریکو به عنوان تمایز فکر و اصطلاح و در شرح مور به عنوان عناصر دوقلویی دیده می شود.
….کالینز مفهوم تحلیلی تضاد را در توضیح نکتهی اصلی و کانونی در جامعه شناسی تضاد این چنین گوشزد میکند:
“در نظریهی تضاد، مهمترین نکتهی پذیرفته شده آن است که اگر چه انسان موجودی اجتماعی است، ولی حیوانی تضادگرا نیز هست. این که چرا تضاد وجود دارد به این نکته بر میگردد که زور و فشار خشونتبار همیشه یک منبع بالقوه بوده است. این بدان معنا نیست که کشش ارثی تسلط در انسان موجود بوده است، بلکه آن چه ما به طور قطع میدانیم این است که مجبور بودن همیشه تجربهای تلخ(در زندگی آدمی) بوده است، و از این روی، هر گونه استفاده از زور حتی به وسیلهی یک گروه اقلیت، تضادی به معنای تناقض را فرا میخواند، که به ناگزیر به سلطه میانجامد. اضافه بر این واقعیت، قدرت زور که به ویژه در دولتها بروز میکند میتواند فراوانی کالای اقتصادی و رضایت عاطفی را در گروهی موجب شده، و از گروهی دیگر سلب نماید. ما میتوانیم به روشنی ببینیم که چگونه زور به عنوان یک منبع فشار، تضاد را در سراسر جامعه پخش میکند. وجود ناخودآگاه پایهها غاطفی همبستگی، که به نظر دورکهیم مبنایی برای همکاری هستند نیز، تنها منابع تاکتیکی و تقسیمات گروهی که در این تضاد استفاده میشوند را افزایش میدهد.”[۴]
[۱] – رجوع شود به فصل هفتم کتاب:
ابوالحسن تنهایی، حسین؛(۱۳۸۹)؛ جامعه شناسی نظری؛ انتشارات بهمن برنا؛ چاپ سوم؛ تهران
[۲] – نک به: فصل دوم همان منبع
[۳] – برای کسب اطلاعات مفصلتر نک به: فصل پنجم جامعه شناسی نظری
[۴] – نقل قولهای کالینز را دکتر تنهایی به منبع ذیل ارجاع نموده است:
Collins R,1975, “Conflict Sociology”, New York :Academic Press.
بدون دیدگاه